دل گردي

به خداي خود و خانواده ام افتخار ميكنم

دل گردي...

۴۳۳ بازديد

اوست نشسته در نظر...

اين روزها هر وقت نخ بادبادك دلم را رها مي كنم، بي اختيار راهي مسير پياده روي جاده نجف كربلا مي شود...

صبح، ظهر، شب...

فرقي نمي كند. با ديدن طلوع و غروب آفتاب، گرماي ظهر و خنكاي نسيم شبانگاهي...

چشم هايم را مي بندم و دلم را راهي خيل جمعيت پياده مي كنم.

يزوروني، يعاهدكم...

اساميكم اسجلها، اساميكم...

هله بيكم يا زوار، هله بيكم...

اين دل هوايي را با چاي شيرين و غليظي كه در استكان هيئت مي ريزم تسكين مي دهم.

به ياد چايي شيرين كربلايي ها...

مي دانم...

خوب مي دانم. اين روزها تا نيمه شعبان دلتنگ تر مي شوم برايت حضرت ارباب.

دلتنگ ازدحام حرم در شب نيمه شعبان، دلتنگ پارچه هاي سبزي كه در گوشه گوشه حرم براي نوشتن حاجت نصب كرده اند، دلتنگ دعاي كميل شب نيمه شعبان در حائر مقدس و مهم تر از همه دلتنگ آغوش گرم شما...

ولي خوشحال و خرسندم.

چند روزي ست دلم زائر حريم و كويتان شده...

و من خودم را با شعر حافظ تسكين مي دهم:

بعد منزل نبود در سفر روحاني...

به گرد دل همي گردي چه خواهي كرد مي دانم

۵۴۴ بازديد
به گرد دل همي گردي چه خواهي كرد مي دانم
چه خواهي كرد دل را خون و رخ را زرد مي دانم
يكي بازي برآوردي كه رخت دل همه بردي
چه خواهي بعد از اين بازي دگر آورد مي دانم
به يك غمزه جگر خستي پس آتش اندر او بستي
بخواهي پخت مي بينم بخواهي خورد مي دانم
به حق اشك گرم من به حق آه سرد من
كه گرمم پرس چون بيني كه گرم از سرد مي دانم
مرا دل سوزد و سينه تو را دامن ولي فرق است
كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد مي دانم
به دل گويم كه چون مردان صبوري كن دلم گويد
نه مردم ني زن ار از غم ز زن تا مرد مي دانم
دلا چون گرد برخيزي ز هر بادي نمي گفتي
كه از مردي برآوردن ز دريا گرد مي دانم
جوابم داد دل كان مه چو جفت و طاق مي بازد
چو ترسا جفت گويم گر ز جفت و فرد مي دانم
چو در شطرنج شد قايم بريزد نرد شش پنجي
بگويم مات غم باشم اگر اين نرد مي دانم

اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردي

۴۳۱ بازديد
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردي    ز بيدادي كه بر من كرده باشي منفعل گردي
مكن چون لاله چاكم در دل پرخون كه مي‌ترسم    در و داغ وفاي خود به بيني و خجل گردي
دلت روشن‌تر از آيينه‌ي صبح است مي‌خواهم    كه بر تحقيق مهرم يك نفس بر گرد دل گردي
چو بي‌جرمي به تيغ بي‌دريغم مي‌كني بسمل    چنان كن باري اي نامهربان كز من بحل گردي
تو اي مرغ دل از پروانه خود كم نه و بايد    كه تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردي
رقيبان چون گسستي از دلش سررشته‌ي مهرم    الهي با نصيب از وصل آن پيمان گسل گردي
اگر خواهي ز گرد غير خالي كوي آن مه را    به گردش محتشم چون باد بايد متصل گردي